عاشقانه های بی صدا

متن مرتبط با «پایان تلخ یک زندگی» در سایت عاشقانه های بی صدا نوشته شده است

نقطه پایان اول

  • پرونده مادر شدن من برای همیشه بسته شد. همیشه فکر می کردم اگر صاحب دختر بشم، اسمش رو میذارم "یسنا". خیلی خیلی کم این اسم روشنیدم. اما خیلی دوستش دارم.پسر هم دوست داشتم بذارم، جانا، یا مانیار. به هر حال دیگه نمی تونم دختر یا پسری داشته باشم، چه برسه به اینکه براشون اسم انتخاب کنم. من که انقدر عاشق بچه هستم، شد حسرتی تا آخرین لحظه زندگیم. دیگه چه چیزایی قرار حسرت بشن؟! , ...ادامه مطلب

  • سبک زندگی - سکوت

  • دیشب داشتیم در مورد خرید خونه و گرفتن وام مسکن، صحبت می کردیم. اینکه قسط هاش خیلی سنگین و طولانی هست. من بهت گفتم یه وام حدود 400 تومن هست که هم سودش کمه و هم مدت بازپرداختش طولانی هست. تو پرسیدی چه وامی؟ و من گفتم: وام ازدواج. نمی دونم چرا ناراحت شدی. فقط یه پیشنهاد بود. می خواستم یه جورایی سر حرف رو بازکنم و باهات حرف بزنم اما تو عصبی و ناراحت شدی. یاد اون روزایی افتادم که بهت ابراز علاقه کردم و تو بهم گفتی فقط می تونیم دوست باشیم، همین. بعد از اون هم هر بار که بهت می گفتم دوست دارم یه جوری حالمو خراب می کردی که دیگه کم کم تصمیم گرفتم اصلا به زبون نیارم و فقط بنویسم. نوشتم و نوشتم. اما کم کم بیان و ابراز احساسات از یادم رفت. بعد از چند سال، وقتی رفت و آمد با خانواده تو رو شروع کردیم از سال 98، اونوقت خودت شاکی شدی که چرا هیچ وقت از عشق و دوست داشتن حرف نمی زنی. یادت میاد چی بهت گفتم؟ گفتم: "این آدمو تو ساختی. تو اینجوری خواستی. اون موقعی که تا احساسم رو بهت می گفتم، ناراحت می شدی و حالم رو می گرفتی، کم کم این آدم رو از من ساختی."گفتی حالا شرایط فرق کرده. منم سعی کردم بشم همون آدم قبل. همون که دلش می خواست بهت بگه چقدر دوست داره. اما خب راستش زمان لازم بود، من همه احساسم رو سرکوب کرده بودم. 6، 7 سال سرکوب احساس و سکوت زمان کمی نبود. کم کم داشتم دوباره عشق و عاشقی رو یادم میاوردم. وقتی دیشب انقدر با ناراحتی و دلخوری رفتی تو اتاق، فهمیدم بازم باید مثل همون روزا سکوت کنم. اما نمی دونم ایندفعه می تونم طاقت بیارم یا نه؟! عزیزدلم 11 سال زمان کمی نیست. برای بودن با تو چقدر به خانوادم دروغ گفتم و می گم. به خصوص از وقتی که با هم خونه یکی شدیم. راستش من دیگه از این همه دروغ گفتنها خ, ...ادامه مطلب

  • سبک زندگی من

  • آخرین نوشته ام برای سوم تیر ماه 1402 هست. یعنی حدود هفت ماه و نیم هست که چیزی ننوشتم. دیگه خیلی حوصله نوشتن ندارم. فکر کنم پارسال همین موقع ها بود که در مورد تو با داداش کوچیکه حرف زدم و بهش گفتم که تو، تو زندگی من هستی. داداش کوچیگه خیلی بزرگه. می دونی ده سال و نیم، زمان کمی نیست. این همه مدت تو راز زندگی من بودی و هنوز هم هستی. هر وقت تو جمع خانواده و فامیل بودم، جای خالیت رو حس کردم. چقدر دلم می خواست تو هم با من باشی. تو هم باشی تا بقیه ببینن تو هستی و من تنها نیستم. هر وقت پدر و مادرت اومدن اینجا یا ما رفتیم پیششون یا حتی وقتایی که همه با هم بیرون رفتیم، مسافرت. چقدر تو دلم حسرت خوردم کاش یک روز هم بشه من و تو با خانواده ام بریم بیرون، بریم سفر. کاش دیگه راز زندگیم نباشی. کاش بتونم به همه بگم تو عشق زندگی من هستی. کاش بتونیم با هم بریم پیش خانواده ام. کاش بشه با خانواده تو و خانواده خودم همگی با هم بریم سفر و کنار هم حسابی خوش بگذرونیم. می ترسم، خیلی می ترسم از اینکه همه اینها حسرت بشه و به دلم بمونه. می ترسم، خیلی می ترسم از اینکه فرصتم تموم بشه و حسرت این با هم بودنها به دلم بمونه. می ترسم یک روزی سوت پایان رو برای من بزنن و من با همه این حسرت ها تو و همه عزیزانم رو ترک کنم. آره می ترسم یه روزی بمیرم و همه اینها بشه حسرت. نمی دونم شاید من آدم امن زندگیت نیستم که توی این ده و سال و نیم نتونستی بهم اعتماد کنی و اجازه بدی که همه چیز رسمی بشه. نمی دونم شاید هم می خوای یک روزی منو ترک کنی و بری و می خوای برای اون روز سختی برات نباشه. نمی دونم، شاید با خودت فکر می کنی اگر سارا همه این حسرت ها رو با خودش داشته باشه بهتر از اینکه برای خودم و با دست خودم برای خودم دردسر درست , ...ادامه مطلب

  • شروع یک آشنایی

  • داریم به روز های آشناییمون نزدیک میشیم. اواخر تیر ماه بود. چندباری با هم تو فیسبوک صحبت کردیم و بعد نقل مکان کردیم به یاهو مسنجر.بعد یه دفعه تو غیب شدی. با خودم گفتم شاید چیزی ناراحتت کرده اما چی؟! هر چی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید. بعد به این نتیجه رسیدم خب حتما نخواستی که این رابطه ادامه پیدا کنه. اما بعد از دو سه هفته پیدات شد. گفتی حالت خوب نبوده و سردردهای میگرنی داشتی و خلاصه دوباره همه چیز شروع شد.اولین دیدارمون ۱۴ شهریور ماه بود، رفتیم درکه. خیلی خوش گذشت. چقدر حس خوبی ازت گرفته بودم.چقدر حال اون روزام بد بود. روزای سختی رو گذرنده بودم و به غیر از اون پدرم هم از دست داده بودم. دلتنگ بودم و غمگین.با اومدنت به زندگیم حس می کردم، یه امید تازه ای تو زندگی پیدا کردم.دومین دیدارمون ۱۴ مهر بود. بازهم رفتیم درکه. توی اون یک ماه، از ۱۴ شهریور تا ۱۴ مهر ماه همه چیز برام عوض شده بود. وقتی ۱۴ مهر ماه دیدمت، حس کردم دیگه طاقت دوریت رو ندارم. انگار عشق تو وجودم جوونه زده بود. انگار از اون دنیای غم و غصه وارد دنیای جدیدی شده بود. دنیای که امید داشت توش رشد می کرد.انقدر از این احساس هیجان زده بودم که نمی تونستم کنترلش کنم. همون روز ۱۴ مهر وقتی فهمیدم ۶ آبان ماه تولدته، وقتی از درکه برگشتیم و از هم جدا شدیم، رفتم انقلاب تا یه کتاب برای تولدت هدیه بگیرم. کتاب کوری، خودم تازه خونده بودم و از رمانش خیلی خوشم اومده بود.چند روز بعد از دومین دیدارمون، دیگه طاقت نیاوردم و بهت گفتم که بهت علاقمند شدم. اما تو بهم گفتی فقط می خوای با هم دوست بمونیم و مجازات علاقه و ابزاز علاقه ام به تو، شد ایمیل بلندبالایی که برام فرستادی و گفتی نمی تونی اینجوری ادامه بدی و دوست داشتن ممنوع.بعد از یک ماه دوبا, ...ادامه مطلب

  • شروع یک تنهایی دیگر

  • عزیز دلم، مهربونمیه تنهایی دیگه شروع شده. نمی دونم این تنهایی چقدر طول بکشه. یک هفته، دو هفته یا ... . نمی دونم، فقط می دونم بدون تو هر لحظه برای من به اندازه یک روز طول می کشه. همین الان هم داریم با , ...ادامه مطلب

  • حس تلخ بی کسی

  • عصر که اومدم خونه شماره ۲، لباس عوض کردم و راه افتادم سمت خونه ۱، با خودم فکر می کردم اینکه حس می کنی به هیچ جایی تعلق نداری چه حس بدی هست. اما وقتی رسیدم خونه شماره ۱ آروم شدم. اما این احساس فقط ۳ سا, ...ادامه مطلب

  • پایان تلخ 97

  • عزیزدلمعزیز دلمعزیز دلم هر چقدر بگم عزیز دلم باز هم کمه. نمی دونی چقدر برام عزیزی. واقعا عزیز دلم هستی. چرا رابطه ما اینجوری شد؟ چرا داریم دلسرد میشیم؟ چرا حرف از جدایی می زنی؟ نمی دونی حتی حرفش هم قل, ...ادامه مطلب

  • یک آرزو

  • از شروع سال جدید، بارندگی و سیل شروع شده. سال جدیدی که همه متتظر بودن تا در کنار خانواده شون تعطیلات رو بگذرونن. همه می خواستن در کنار خانواده خستگی یک سال دویدن رو لز تن بیرون کنن. اما مردم سالشون رو, ...ادامه مطلب

  • تجربه تلخ

  • بعد از ۱۰ ماه بیکاری، کار پیدا کردم. تو شرکتی به نام شایان. شایان برای من تجربه خوبی نبود. بعد از مصاحبه با من تماس گرفتن و گفتن بیا سرکار. در مورد حقوق صحبت کردیم و روی یک مبلغ مشخص توافق کردیم. فکر, ...ادامه مطلب

  • یک شب هزار ساله

  • عزیزم، فردا قرار هست، پدر و مادرت برگردن مشهد. دروغ چرا؟! خوشحالم. میدونم که دلتنگشون میشی. اما منم دلتنگ توام. این ۲۹ روز برای من خیلی سخت گذشت. نمی دونی چقدر دلتنگت شدم. نمی دونی هر روز برام انداز, ...ادامه مطلب

  • یک روز خوب

  • عزیزم، امروز خیلی خوب بود. امروز با هم بودیم. از صبح زدیم بیرون. اگر چه اول صبح اون تصادف که موتور ازپشت زد به ماشین و چراغ ماشین شکست و بعد هم موتوری فرار کرد و اعصاب هر دوتایی مون رو خورد کرد، اما بقیه روز خیلی خوب بود. خیلی وقت بود تو ماشین صبحانه نخورده بودیم.  جاده شمشک، از اون سراشیبی تند، رفتیم پایین، کنار آب، آرامش و سکوت و صدای آب، عالی بود. در آغوشم کشیدی و در سکوت به صدای آب گوش کردیم. بعد بالا اومدن از همون سراشیبی.  کافه m2 قهوه و کاپوچینو که باهم خوردیم و موسیقی سنتی. همه چیز خوب بود و خوش گذشت. مرسی عزیرم، مرسی مهربونم.  با اینکه امروز دیدمت اما چقدر دلتنگت هستم.,یک روز خوب,یک روز خوب در باغ فردوس,یک روز خوب میاد ...ادامه مطلب

  • پایان تلخ

  • نمی دونی تو این روزا چقدر از زندگی سیرم دارم می میرم از اینکه تو رفتی و نمی میرم   نمی دونی تو این روزا چقدر یاد تو می افتم ته دنیام نزدیکه نگاه کن کی بهت گفتم   کجا باید برم بی تو، تویی که قدّ ِ دنیامی که هر جایی رو می بینم نبینم پیش چشمامی   برم هر جای این دنیا شبم با بغض دمسازه آخه هر جا یه چیزی هست منُ یاد تو بندازه   نمی دونم تو این برزخ کی از این درد می میرم نمی دونم چرا یک شب فراموشی نمی گیرم   منُ اینجا بکُش وقتی قراره تازه رویا شی اگه تا آخر دنیا قراره تو دلم باشی....,پایان تلخ,پایان تلخ عشق,پایان تلخ یک افسانه,پایان تلخ بهتر از,پایان تلخ تلخی بی پایان,پایان تلخ گربه های ایرانی,پایان تلخ ببعی,پایان تلخ بهتر,پایان تلخ شعر,پایان تلخ یک زندگی ...ادامه مطلب

  • پایان تلخ

  • کاش یکبار فقط یکبار میذاشتی حرف دلم رو بهت بگم. کاش فقط یکبار میذاشتی بهت بگم که چقدر دوست دارم. 4 سال این یه جمله رو دلم مونده شده مثل یه غده. شده یه بغض و تو گلوم گیر کرده و داره خفه ام می کنه. چرا آخه چرا انقدر بی انصافی. چرا با من اینکارو کردی؟ 4 سال قدم به قدم باهات اومدم. تو سختی ها و خوشی ها کنارت بودم. منتی نیست؛ فقط می خوام بگم اگرچه نذاشتی دوست داشتنم رو به زبون بیارم اما تو رفتارم همیشه بهت نشون دادم که عاشقانه دوست دارم.   دوست دارم دوست دارمدوست دارم دوست دارمقد تموم آدماقد تموم عاشقادل بردی و پنهون شدیدل بردی و پنهون شدیاز من چرا ای بی وفااز,پایان تلخ,پایان تلخ عشق,پایان تلخ یک افسانه,پایان تلخ بهتر از,پایان تلخ تلخی بی پایان,پایان تلخ گربه های ایرانی,پایان تلخ ببعی,پایان تلخ بهتر,پایان تلخ شعر,پایان تلخ یک زندگی ...ادامه مطلب

  • یک حرف نگفته

  • راستی یه چیزی رو باید بهت بگم. دیگه هیچ کس تو زندگیت نمیاد که مثل من اینطور عاشقانه دوست داشته باشه. عاشقانه و صادقانه. بی توقع و بی چشم داشت. می دونی چی دارم می گم. هیچ کس دیگه مثل من عاشقت نمی شه. هیچ کس، حتی اونیکه اومده تو زندگیت. ,یک حرف نگفته,یک دنیا حرف نگفته,یک عالمه حرف نگفته,هزار و یک حرف نگفته,یک استکان حرف نگفته,یک سبد حرف نگفته ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها