سبک زندگی من

ساخت وبلاگ

آخرین نوشته ام برای سوم تیر ماه 1402 هست. یعنی حدود هفت ماه و نیم هست که چیزی ننوشتم. دیگه خیلی حوصله نوشتن ندارم.

فکر کنم پارسال همین موقع ها بود که در مورد تو با داداش کوچیکه حرف زدم و بهش گفتم که تو، تو زندگی من هستی. داداش کوچیگه خیلی بزرگه.

می دونی ده سال و نیم، زمان کمی نیست. این همه مدت تو راز زندگی من بودی و هنوز هم هستی.

هر وقت تو جمع خانواده و فامیل بودم، جای خالیت رو حس کردم. چقدر دلم می خواست تو هم با من باشی. تو هم باشی تا بقیه ببینن تو هستی و من تنها نیستم.

هر وقت پدر و مادرت اومدن اینجا یا ما رفتیم پیششون یا حتی وقتایی که همه با هم بیرون رفتیم، مسافرت. چقدر تو دلم حسرت خوردم کاش یک روز هم بشه من و تو با خانواده ام بریم بیرون، بریم سفر.

کاش دیگه راز زندگیم نباشی. کاش بتونم به همه بگم تو عشق زندگی من هستی. کاش بتونیم با هم بریم پیش خانواده ام. کاش بشه با خانواده تو و خانواده خودم همگی با هم بریم سفر و کنار هم حسابی خوش بگذرونیم.

می ترسم، خیلی می ترسم از اینکه همه اینها حسرت بشه و به دلم بمونه. می ترسم، خیلی می ترسم از اینکه فرصتم تموم بشه و حسرت این با هم بودنها به دلم بمونه.

می ترسم یک روزی سوت پایان رو برای من بزنن و من با همه این حسرت ها تو و همه عزیزانم رو ترک کنم. آره می ترسم یه روزی بمیرم و همه اینها بشه حسرت.

نمی دونم شاید من آدم امن زندگیت نیستم که توی این ده و سال و نیم نتونستی بهم اعتماد کنی و اجازه بدی که همه چیز رسمی بشه.

نمی دونم شاید هم می خوای یک روزی منو ترک کنی و بری و می خوای برای اون روز سختی برات نباشه.

نمی دونم، شاید با خودت فکر می کنی اگر سارا همه این حسرت ها رو با خودش داشته باشه بهتر از اینکه برای خودم و با دست خودم برای خودم دردسر درست کنم.

نمی دونم، شاید هم انقدرا هم دوستم نداری و می خوای موقع رفتن چیزی سد راهت نباشه.

اما من خیللی خسته ام. خسته از این همه پنهان کاری. خسته از این همه مخفی کردن راز زندگیم. خسته ام و ناراحتم از دروغ های اجباری.

دو ماه برادرم رو ندیدم. هفته پیش نذاشتی برم چون می خواستم شب خونه مامانم بمونم. گفتی نه.

دیشب گفتم، فردا شب تولد بچه پسرخاله امه و تولد گرفتن و برای شام دعوت کردند اما بازم گفتی نه، چون بعد از تولد دیر وقت میشد و من نمی تونستم شب برگردم و می خواستم خونه مامانم بمونم. ناراحت اینکه نرفتم نیستم، ناراحتم که چرا نمی تونیم با هم بریم.

اون از وضعیت کارم. اون از وضعیت رسیدگی به پرونده کارم. این هم از وضعیت کار پیدا کردنم. با هیچ کس هم رفت و آمد نداریم. خانواده تو هم که دورن و بیشتر تماس تلفنی هست.

من دلتنگم. وقتی می بینم دختر و پسرای فامیل، چطور با خانواده شون رفت و آمد دارند، چقدر با هم سفر میرن. یا آخر هفته ها دور هم جمع میشن، و من همیشه مجبورم تنها برم تو جمع خانواده ام، پر از حسرت میشم. چقدر دلم می خواد که مامان بدون تو هسی و هر روز غصه تنهایی منو نخوره. چقدر دلم می خواد با هم بریم فروشگاه و کلی برای خودمون و مامانم خرید کنیم که خودش با اون پادرد نخواد بره خرید. چقدر دلم می خواد ببینم، تو داداش کوچیکه با هم شوخی کنید و بخندید و خوشحال باشید. چقدر دلم می خواد با هم بریم خونه داداش بزرگه و دور هم خوش بگذرونیم.

چقدر این چیزای ساده زندگی، این دلخوشی های کوچیک برای من آرزو شدن. چقدر همه اینا برای من حسرت شدن. حسرتی که بغض میشه و راه گلوم می بنده و انقدر به گلوم فشار میاره تا بالاخره بغضِ اشک بشه و راه خودشو پیدا کنه.

تا اینجا هم خیلی صبور بودم، ده سال و هفت ماه از زمان آشنایی و حدود هفت سال زیر یک سقف زندگی کردن، زمان کمی نیست. تو رسمی شدن این راز رو نمی خوای، اونا هم این سبک زندگی رو نمی پذیرند. من موندم این وسط غریب و تنها. نه می تونم پا رو دلم بذارم و تو رو رها کنم و نمی تونم با اونا حرف بزنم و قانعشون کنم. می ترسم اتفاقی برای مامان بیفته و یک عمر نتونم خودم رو ببخشم.

شاید یک روزی وقتی تحملم از به دوش کشید همه این حسرت ها تموم شد، راه سوم رو انتخاب کردم و همه حسرت هام رو با خودم بردم.

+ نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 14:19 توسط سارا  | 

عاشقانه های بی صدا ...
ما را در سایت عاشقانه های بی صدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6sara8james6 بازدید : 32 تاريخ : سه شنبه 24 بهمن 1402 ساعت: 14:30