سارای خسته

ساخت وبلاگ

چقدر دلتنگم، پر از اندوه. همش می خوام فکر کنم، همه چیز خوبه اما خوب نیست. همش می خوام بگم حالم خوبه. اما خوب نیست.

چقدر دلتنگتم بابا. اگرچه هیچ وقت انقدر به هم نزدیک نبودیم که پای درد دل هم بشینیم، اما مهربون بودی.

نمی دونم چرا از نوشتن می ترسم. بند بند انگشتام درد می کنه. انگار حالی برای نوشتن ندارم. انگار از سر عادت می نویسم. سالهاست که می نویسم. از وقتی که خیلی کم سن بودم. اون موقع وبلاگ رو نمی شناختم و تو دفتر می نوشتم. اما دیگه حوصله خوندن اون خاطرات و نوشته ها رو هم دیگه ندارم. حتی حوصله نوشته های این وبلاگ رو هم ندارم.

امروز که داشتیم انباری رو مرتب می کردیم، کارتن دفتر خاطراتم رو دیدم. با خود فکر کردم، این همه نوشتم و نوشتم که چی بشه. حالا چند سال این دفترها دارن تو انباری خاک می خورن. با خودم فکر می کردم، یه روز سر وقت و حوصله میام یه زیرانداز میندازم و میشینم و این کارتن دفتر خاطرات رو خالی می کنم رو زمین. بعد یکی یکی ورق می زنم و بعد هم رو پاره می کنم و می ریزم تو یه نایلون بزرگ و میندازم تو سطل زباله های کنار خیابون. بعد هم نوبت این وبلاگِ.

این وبلاگ رو هم پاک می کنم و خودم از تمام این خاطرات رها می کنم. یه نقطه سر خط و یک شروع دیگه.

اصلا اصلا حالم خوب نیست. به هر کی دروغ بگم به خودم که نمی تونم دروغ بگم. داری ازم دور میشی، دور و دورتر. دیگه نه آغوشت رو باور می کنم و نه دوست داشتنت رو. دارم ازت دور میشم. سرد میشم. بی حس میشم. حرفات تو سرم اکو میشه. "دروغگو، بی وجود" همین دو تا کلمه همش دارن می کوبن تو مغزم.

مگه قرار نبود اگر بحثی پیش اومد دیگه حرف بد نزنی؟! چرا یادت رفته؟ چرای هربار با کلمات جدید منو شوکه می کنی؟

میرم، خیلی زودتر از اونی که فکرش کنی. شاید هم داری این رفتارها رو می کنی که زودتر برم. شاید هم می دونی بین رفتن و موندن دو دل شدم و داری کار رو برام راحتتر می کنی. باشه عزیزم، میرم. فقط یکم دیگه صبر کن.

وقتی که خیلی حالت خوبه و فکر می کنی حال منم خوبه، وقتی که فکر می کنی همه چیز مرتبه، وقتی که فکر می کنی دلم باهاته و جایی نمیرم. همون موقع، وسایلم رو بر می دارم و آروم و بی صدا میرم. یه جا، محکم پا رو دلم میذارم و اگر با من نیومد میذارمش برای تو و میرم.

میرم، همونطور که آروم اومدم، همونطور که آروم تو قلبم خونه کردی، همونطور که آروم با عشقت تو همه وجودم رخنه کردی، همونطور آروم میرم.

یادت بهم گفتی باید تنهایی به سرمای این زمستون بزنی؟! اما من نذاشتم، پا به پات اومدم، همونطوری که تو خواستی.

حالا این بار این منم که باید تنهایی به سرمای این زمستون بزنم. اما مطمئنم که تو، پا به پای من نمیای.

دوست دارم نازنینم.

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم اسفند ۱۴۰۲ ساعت 0:51 توسط سارا  | 

عاشقانه های بی صدا ...
ما را در سایت عاشقانه های بی صدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6sara8james6 بازدید : 11 تاريخ : دوشنبه 28 اسفند 1402 ساعت: 0:35